محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

نفس مامان و بابا

بدون عنوان

چقدر بده آدم دلش پر باشه و نتونه حتی توی دنیای مجازی راحت حرف بزنه. ناراحتم از دست اونایی که میان و سرک می کشن تا ببینن چه خبره، در حالیکه می تونن توی دنیای واقعی ازت بپرسن.خب دیگه چه خبر؟! کاش بدونم چرا بعضی ها اینجورین؟! ...
22 تير 1393

0-20+--+

منم دلم خوش بود ترم دانشگاه داره تموم میشه و همسری مارو میبره گردش اما کار پشت کار!!حالا داره برگه های میان ترم و با وسواس تصحیح می کنه (والا زمان ما استادا برگه میان ترم تصحیح نمی کردن)بعدش هم باید منتظر برگه های پایان ترم باشم.تفریح منم اینجور وقتها خوندن نامه های پر سوز و گداز صفحه آخر برگه های امتحانی هست  که اشک هر خواننده ای را درمیاره.نمی دونم چرا بیش از 50% دانشجوها توی این روزها یا خودشون یا پدر و مادرشون بیمارستان بستری میشن. حدود20% نزدیکانشون را از دست میدن.15% هم خوب درس خوندن اما سر جلسه همه چی یادشون رفته ، اما اسامی 124000پیامبر یادشون هست و به تک تک امامان و پیامبرها قسمت میدن!!حدود 10% در حد قبولی برگه را پر می ک...
9 خرداد 1393

تقارن!

تا حالا شده خواب ببینی و ببینی چه ربطی با مسائل در بیداری ات داره؟خواب دیدم در آزمون دکتری قبول شدم. سر کلاس هستم واستاد داره یک قضیه عریض و طویل ریاضی را برام توضیح میده.خیلی اثبات جالبی داشت. روح آدم تا کجاها میره و چه چیزهایی آدم می بینه. وقتی بیدار شدم دیدم خیلی دلم واسه درس و دانشگاه تنگ شده. این خواب را در حالی دیدم که صبح همان روز نتایج دکتری اعلام شدن و من نه آزمون داده بودم و نه خبر داشتم که قراره همون روز نتایج اعلام بشه. عجب تقارنی در خواب و بیداری بود!! ...
6 ارديبهشت 1393

لعنت بر اعتیاد!

بیشتر از 6 ماه میشه که ما یک ملکی از یه معتاد خریدیم.البته فرد معتاد یکی از شرکاء بود.اما با این حال معامله با حضور این آقای معتاد برایمان مشکلات زیادی در بر داشته و در این چند ماه چیزی جز حرص و جوش و روی هوا بودن پولمون قسمت ما نبوده. به چشم دیدم که اعتیاد خانمان بر اندازه و ذهن آدمی را مختل می کنه.خدایا همیشه از ما دور نگه دارش. چندی پیش یکی از دانشجویان همسر جان در خوابگاه حالش بهم می خوره و به بیمارستان می رسونن و به خانواده اش اطلاع میدن. ماجرا این بوده که این آقاپسر 18-19 ساله تک فرزند اصفهانی بوده و معتاد تشریف آورده و احتمالاً مواد بهش نرسیده یا شاید نامرغوب بهش رسیده که حالش بد شده بود.واقعاً جای سواله که نمی تون...
3 ارديبهشت 1393

مزد مهربانی

چه روزگاری شده، انگار دیگه کسی تصمیم نداره جواب خوبی را با خوبی بده.نباید هرکسی را تحویل گرفت، هر کسی لیاقت محبت و همصحبتی مارو نداره. همیشه یادم میره و وقتی ضربه می خورم یادم میاد. چکار کنم دلم نازکه و چیزی توی دلم نیست. درون و بیرونم یکی هست. با همه یکرنگم. اما رسم زمونه این نیست آدمو مجبور می کنه با بعضی ها اینقدر خوب نباشی.اما دورنگی را هم بلد نیستم چون نه در ذاتم هست و نه اینطور تربیت شدم.این روزها یکی رفته روی نرو، ان شااله بزودی دیگه نمی بینیمش!! ...
3 ارديبهشت 1393

روز اول دبستان

همه روز اول مدرسه رو یادشون هست.این روزا واسه خیلی ها خاطره ساخته .همون طور که منم هنوز روز اولی که پا مدرسه گذاشتم رو یادمه. از روزهای قبل به مامانم سفارش می کردم.مامانی رفتیم مدرسه تو پشت در منتظر من بمون یه وقت نری خونه. وقتی من تعطیل شدم باهم میایم خونه. یادمه توی راه هم بهش سفارش می کردم پشت در بمونی...من و دو تا از دوستام که در همسایگی ما بودن به همراه مادرهامون به مدرسه رفتیم.یادش بخیر فکر می کردیم دیگه خیلی بزرگ شدیم. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم پشت سرمونو نگاه نکردیم اصلا یادمون رفت با مادرهامون خداحافظی کنیم!دوان دوان رفتیم داخل.رفتیم کلاس و مارو بر حسب قد روی نیمکت نشوندن.من و دوستم اکرم کنار هم روی نیمکت ردیف دو نشست...
1 مهر 1392

بوس بوس

دیروز باهم(منظورم من و مامانم و گلپسر) رفتیم بیرون تا واسه پسر گلم لباس بخرم. داخل مغازه بودم دختر کوچولویی بغل باباش بود با دیدن پسرم کلی ذوق زده شد و مدام تکرار کرد نی نی،نی نی. محمدپارسا بغل مامانم بود. که صدای بوسسس در مغازه طنین انداز شد. هی وای من بابای دختره می گفت بببین نی نی چه نازه بوسش کن.این چنین شد پسرم در ملا عام توسط یه دختره غریبه بوسیده شد!! ...
19 شهريور 1392

هفت نصیحت مولانا

گشاده دست باش،جاری باش،کمک کن(مثل رود) با شفقت و مهربان باش(مثل خورشید) اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان(مثل شب) وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ) متواضع باش و کبر نداشته باش(مثل خاک) بخشش و عفو داشته باش(مثل دریا) اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه) ...
6 مرداد 1392

مادر,مادر است.

    هر روز نگاهش به کوچه بود. او ساکن آپارتمان 7 واحدی  روبروی اپارتمان ما بود. هر روز می­دیدم که جلوی در ایستاده و انتظار می­کشد. پیرمردی تقریباً هر روز به دیدنش می­آمد. او نیز خیلی پیر بود و با عصا راه می رفت آنقدر پیر بود و شکسته بود که تعجب می­کردم چطور خودش پشت فرمان می­نشیند و به دیدن پیرزن می­آید. وقتی هم که می­رفت، پیرزن با نگاهش او را تا انتهای کوچه بدرقه می­کرد. آنها خواهر و برادر بودند. هر از چندگاهی کسی به دیدنش می­آمد موقع خداحافظی با نگاهش فریاد می­زد که مرا تنها نگذارید. یک روز وقتی از پشت پنجره به او وقتی که داشت مهمانش را بدرقه می­کرد و تا انتهای کوچه او را با چ...
4 مرداد 1392