محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

نفس مامان و بابا

*وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ *

              0

دوسال و دو ماه

امروز یازدهم فروردین هزارو سیصدو نود و چهار هست و تودو سال و دو ماهه شدی پسر گلم. حالا دیگه کسی اسمتو بپرسه جوابشو میدی. با آقایون موقع سلام کردن دست میدی. اکثر کلمات رو درست تلفظ می کنی.با هم شعر عمو زنجیر باف و اتل متل توتوله رو که دوست داری می خونیم. یاد گرفتی صلوات بفرستی. به مسجد و مهر و سجاده و قرآن به همشون میگی الله اکبر! کار کردن با گوشی من و بابا رو خوب یاد گرفتی که البته از این موضوع ناراحتم چون عاشق بازی هاش شدی! موقع بیرون رفتن ساعتتو دستت می کنی و لباساتو خودت انتخاب می کنی که چی بپوشی و چی نپوشی. موقع غذا خوردن تا لباست کثیف بشه فورا باید عوضش کنم و حین غذا خوردن دستتو چند بار باید بشورم .روی تمیز بود...
11 فروردين 1394

پسرم آقا شده

چند روز پیش دوتایی باهم بیرون رفته بودیم. یک خانومی بهت گفت:خوبی جو جو؟؟کاش می شد اون لحظه قیافتو ثبت می کردم.آنچنان ناراحت شدی و بهت بر خورد که نگو.فورا با اخم گفتی: جوجو نه، آقا پارسا!! بله محمدپارسا آقا شده.مامان قربونت آقاییت بشه جیگر ...
19 اسفند 1393

گل واژه ها

با رویش مرواریدهات فکت کامل تر شده و کم کم داری شروع می کنی به صحبت کردن.البته قبلا گفتم جمله هم گفتی عزیز دلم. گل واژه های پسرم: من میگم: نی نی ،تو میگی:بچه! به بابا و بابابزرگ میگی: بابا،بابایی. اما هنوز من افتخار نداشتم که بهم مامان بگی! به آب میگی:آ به زیتون میگی:دیتون به دوغ میگی:دو به گاو میگی:موو به جوجه میگی:جوجه به جوراب میگی:بیلا به کفش میگی:دچی به کیف میگی:پول یه روز داشتیم برنامه کودک نگاه می کردیم که وسط برنامه سوال پرسیدن، به بچه مرغ چی میگن؟مامان فدای هوشت بشه فورا جواب دادی جوجه جوجه دیک دیک(جیک جیک)
23 آبان 1393

21 ماهگی محمدپارسا

پسر گلم ماشالاه روز به روز بزرگتر میشی و آقا تر. هر روز کارهای جدیدی یاد می گیری و لغت های بیشتری و میتونی تلفظ کنی.هر روز باهم صدآفرین کار می کنیم و اون باعث شده لغات زیادی رو یاد بگیری. بابا میره اتاق و در رو میبنده تا کارهاشو انجام بده .یه بار که بابا رفت ،اولین جمله سه کلمه ای که گفتی این بود."بابا چی شد؟" گفتم رفت تو اتاق.گفتی :"چرا درو بست؟"محمدپارسا با گفتن این جملاتت نمی دونی چقدر خوشحال شدم.آخه برای اولین بار با من واضح حرف زدی مامان قربونت بره. از هیچ چیز و هیچ کس هم نمی ترسی پسر شجاع من. تازگی ها یاد گرفتی دیگران رو هم بترسونی.میگم بابا رو بترسون تو هم با اخم نگاهش می کنی مامان فدای شیرین کارهات بشه.تا هیجده ما...
14 آبان 1393