محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

نفس مامان و بابا

مادر,مادر است.

1392/5/4 18:16
361 بازدید
اشتراک گذاری

 

1 

هر روز نگاهش به کوچه بود. او ساکن آپارتمان 7 واحدی  روبروی اپارتمان ما بود. هر روز می­دیدم که جلوی در ایستاده و انتظار می­کشد. پیرمردی تقریباً هر روز به دیدنش می­آمد. او نیز خیلی پیر بود و با عصا راه می رفت آنقدر پیر بود و شکسته بود که تعجب می­کردم چطور خودش پشت فرمان می­نشیند و به دیدن پیرزن می­آید. وقتی هم که می­رفت، پیرزن با نگاهش او را تا انتهای کوچه بدرقه می­کرد. آنها خواهر و برادر بودند. هر از چندگاهی کسی به دیدنش می­آمد موقع خداحافظی با نگاهش فریاد می­زد که مرا تنها نگذارید. یک روز وقتی از پشت پنجره به او وقتی که داشت مهمانش را بدرقه می­کرد و تا انتهای کوچه او را با چشم دنبال می کرد بغض گلویم را گرفت و خیلی دلم به حالش سوخت.

مدتی بعد اعلامیه­ای روی دیوار دیدم. شنیدم که پیرزن فرزندی نداشته و دختری را به فرزندی قبول کرده بود او هم بزرگ شده  و به خانه شوهر رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. پیرزن به بیماری سرطان سینه مبتلا شد و چون دیر به پزشک مراجعه کرد و همین طور کسی نبود تا از او مراقبت کند زود مرد. آن دختر هم آمد خانه و طلاهای پیرزن را فروخت، پولش را برداشت و رفت.

پیرزن هیچ حقی به گردن آن دختر نداشت؟!مادر،مادر است حتی اگر او را نزاییده بود.حتی اگر شیرش نداده بود.

پ ن: در دوره بارداری وقتی مجبور بودم خونه بمونم به بیرون پنجره نگاه می انداختم.حالا 5ماه و25 روز است که فرصت نمی کنم به پنجره نگاه کنم ببینم روز است یا شب!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)