مادر,مادر است.
هر روز نگاهش به کوچه بود. او ساکن آپارتمان 7 واحدی روبروی اپارتمان ما بود. هر روز میدیدم که جلوی در ایستاده و انتظار میکشد. پیرمردی تقریباً هر روز به دیدنش میآمد. او نیز خیلی پیر بود و با عصا راه می رفت آنقدر پیر بود و شکسته بود که تعجب میکردم چطور خودش پشت فرمان مینشیند و به دیدن پیرزن میآید. وقتی هم که میرفت، پیرزن با نگاهش او را تا انتهای کوچه بدرقه میکرد. آنها خواهر و برادر بودند. هر از چندگاهی کسی به دیدنش میآمد موقع خداحافظی با نگاهش فریاد میزد که مرا تنها نگذارید. یک روز وقتی از پشت پنجره به او وقتی که داشت مهمانش را بدرقه میکرد و تا انتهای کوچه او را با چشم دنبال می کرد بغض گلویم را گرفت و خیلی دلم به حالش سوخت.
مدتی بعد اعلامیهای روی دیوار دیدم. شنیدم که پیرزن فرزندی نداشته و دختری را به فرزندی قبول کرده بود او هم بزرگ شده و به خانه شوهر رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. پیرزن به بیماری سرطان سینه مبتلا شد و چون دیر به پزشک مراجعه کرد و همین طور کسی نبود تا از او مراقبت کند زود مرد. آن دختر هم آمد خانه و طلاهای پیرزن را فروخت، پولش را برداشت و رفت.
پیرزن هیچ حقی به گردن آن دختر نداشت؟!مادر،مادر است حتی اگر او را نزاییده بود.حتی اگر شیرش نداده بود.
پ ن: در دوره بارداری وقتی مجبور بودم خونه بمونم به بیرون پنجره نگاه می انداختم.حالا 5ماه و25 روز است که فرصت نمی کنم به پنجره نگاه کنم ببینم روز است یا شب!!