این روزها
چند وقتی سرم شلوغ بود و نتونستم بیام اینجا و در مورد این روزها بنویسم.پسر گلم 2هفته پیش به امام زاده اسحاق رفتیم.در مسیر راه جایی نشستیم و بابا کباب درست کرد تو هم بهش کمک کردی.آره عزیزم کمک کردی چون چوب کوچولو پیدا می کردی و میاوردی توی آتیش مینداختی و بادزدن هم یاد گرفتی و ... ما دیگه هرجا که در طبیعت می ریم دنبال یه جای صاف مثل زمین فوتبال می گردیم که تو راحت باشی، آخه واسه یه لحظه هم شده یه جا نمی مونی. هفته پیش هم با دوستای همیشگی رفتیم قلعه رودخان.بابا باید از دانشجویای دانشگاه آزاد امتحان می گرفت تا 12 امتحانش طول کشید و دوستامون زودتر رفتن .منم هی بهشون سفارش می کردم زمین صاف باشه هاااااا.آخه اونها دختر دارن و دخترهاشون هم از کنارشون...