محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

نفس مامان و بابا

19 ماهگی محمدپارسا

پسر گلمون یک ماه بزرگتر شد.خدارو شکر امروز نوزده ماهش تموم شد. حال شیطونی هاش بیشتر شده.الان هم کل اتاقو ریخته بهم اما من نشستم و گیر دادم که در باره اش بنویسم.می خوام بگم عاشقشم و زندگی بدون پسر گلم و همسرم معنی نداره و اینها بهانه زیبای بودنم هستن. هر روز باهم حرف زدن و تمرین می کنیم.اما فعلا به زبونی حرف میزنه که فقط خودش متوجه میشه و البته بعضی حرفها رو منم می فهمم!مثل کفش که بهش میگه بویی!هر وقت هم ازش میپرسیم ساعت چنده.ساعتو رو دیوار نشون میده و میگه ده!! اتاق داره منفجر میشه بهتره برم. پسر گلم نوزده ماهه شدنت مبارک مامان قربونت بشه. ...
11 شهريور 1393

استاد یک و نیم ساله!

امروز صبح  حوصله نداشتم با راننده ام برم  دانشگاه و با ماشین خودم  رفتم. مستقیماً رفتم سر کلاس و درسم را شروع کردم.آخه نمی دونید چقدر دانشجوهام دوسم دارن و لحظه شماری می کنن تا با من کلاس داشته باشن! خلاصه هی من درس دادم هی بچه ها لذت بردن! هی نوشتم و هی پاک کردم.کمی خسته شدم و رفتم روی صندلیم پشت تریبون نشستم. چرا دیگه بچه ها رو نمیبینم؟!چرا اینقدر این میز بلنده؟! خلاصه بعد از کلاس هم رفتم توی اتاقم و به کارهام رسیدگی کردم.اگه من اینجا نباشم اوضاع بهم میریزه.باید حواسم به همه چی و همه جا باشه. آقا کسی نیست واسم چای بیاره؟!   خلاصه... در پایان وقت اداری هم رئیس دانشگاه ...
3 شهريور 1393

دوست قدیمی من!

جمعه1/6/93 تصمیم گرفتیم بریم پیک نیک.مقصد هم به انتخاب همسرم پارک جنگلی سراوان بود.هوا خیلی گرم بود اما وقتی رسیدیم و در الاچیقی در لابلای درخت ها نشستیم هوا خنک تر بود. آلاچیق های اطراف همه پر بودند. ما هم مثل بقیه کباب درست کردیم و نهار را نوش جان کردیم. حالا که ما بچه داریم اطرافمون را نگاه می کنیم تا ببینیم کی اطرافمون بچه داره و کیا مثل ما دارن دنبال بچشون میدوند!!! آلاچیق کنار ما یه خانواده پر جمعیت نشسته بودن که یه دختر کوچولو داشتن منم هی به محمدپارسا نشونش می دادم و می گفتم ببین نی نی نشسته تا پسرک ما هم لحظه ای بشینه.خلاصه یه نفر بینشون قیافه اش اشنا بود.که یادم اومد ای دل غافل این همون دوستی هست که 15 سال پیش صمیمی ترین دوستم بود ...
3 شهريور 1393

مروارید های جدید

قرار بود 13 مرداد واکسن 18 ماهگی محمدپارسا رو بزنیم که اون مشکلات (آپاندیس و...) بوجود اومد و واکسن زدن به هفته بعدش موکول شد.با استرس بسیار همراه مامان و بابام به مرکز بهداشت رفتیم و بقیه ماجرا.تا عصر اوضاع عادی بود اما بعدش دردش شروع شد و تب کرد و دیگه نمی تونست راه بره.همین وضع تا فردا عصر اادامه داشت و بعد حالش بهتر شد اما بی اشتهایی همیشگی پسرمون بیشتر شد. دیدم لثه هاش ورم کردن.چند روز بعد هم مروارید های سفیدی تو دهنش سر در آوردن.مروارید های نهم و دهم نیش زدن.تا حالا که دندون در آوردنش خیلی اذیتش کرده و همیشه همراه تب درد بوده!
2 شهريور 1393

از آسمان و زمین...

دیدین گاهی آدم  وقتی بد میاره از آسمون و زمین همش واسه آدم بد میباره؟ ما الان تو همچین وضعی هستیم.واسمون دعا کنید این وضعیت رو پشت سر بگذاریم.همسرم الان بیمارستان بستری هست. آپاندیسشو عمل کرد.حالا قبل عمل چه اتفاقهایی افتاد بماند برای بعد.دیشب وقتی اومدم خونه دیدم محمدپارسا چشمم باد کرده و قرمز شده صورتش زخمی شده.نمیدونم چشمش چی شده دارم میبرمش دکتر اما صورتشو بچه فامیل چنگ زده.موندم همسری بیاد خونه محمدپارسا رو با این صورت ببینه چه حالی میشه.خدایا کمکمون کن.
14 مرداد 1393

عید فطر مبارک

«اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکبْرِیاءِ وَ الْعَظِمَة وَ اَهْلَ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ وَ اَهْلَ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ وَ اَهْلَ التَّقْوی وَالْمَغْفِرَةِ اَسْئَلُک بِحَقِّ هذَا الْیَوْمِ الَّذِی جَعَلْتَهُ لِلْمُسْلِمینَ عیداً وَ لِمحَمَّد صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ذُخْراً وَ شَرَفاً وَ کرامَةً وَ مَزیداً اَنْ تُصَلِّی عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ اَنْ تُدْخِلَنِی فی کلِّ خَیْر اَدْخَلْتَفیهِ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّد وَ اَنْ تُخْرِجَنی مِنْ کلِّ سُوء اَخْرَجْتَ ...                     بدرود ای بزرگترین ماه خداوند و ای عید اولیای خدا بد...
6 مرداد 1393

17.5ماهگی زندگیم

کار این روزهای من و تو شده تقلید صدای حیوانات.من می پرسم تو هم جوابمو میدی و دو تایی تشویق می کنیم.وای که چه حال میده. ببعی چی میگه: ب ب گاو چی میگه:ما ما (موقع تلفظش خیلی حالت لبت خوشگل میشه آه می خوای با صدای کلفت بگی ماااا) جوجه چی میگه: دیک دیک (فعلا نمی تونی حرف ج را تلفظ کنی) و بقیه حیوانات. یه روز رفتیم خونه داییم.توی حیاط مشغول توپ بازی شدی که یهو چشمت به خانوم مرغه و جوجه هاش افتاد. اولش ااینطوری نگاهش کردی(مثل عکس بالا)بعد دنبال مرغه دویدی.مرغ بیچاره هل کرد و یهویی به هم برخورد کردین. دیگه حالا نخند و کی بخند! گفتم مامانی گناه داره اذیتش نکن. تو هم زود بی خیالش شدی و رفتی پی بازی. برای اولین بارت بود مرغ و...
3 مرداد 1393

بدون عنوان

      این شبها وقتی دستانت را بردی بالا وقتی اشک در چشمانت حلقه زد وقتی خدا خدا کردی وقتی دلت شکست مرا هم کنج ذهنت بنشان کف دستت بنویس بر زبانت جاری کن التماس دعا ...
26 تير 1393