محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

نفس مامان و بابا

خاطره زایمان

1391/12/19 14:42
3,129 بازدید
اشتراک گذاری

خاطره متولد شدن محمدپارسا عزیزم

امروز که فرصتی پیدا شد تا خاطره روز زایمان را ثبت کنم پسرم یک ماه و یک هفته و یک روز دارد.

بالاخره شمارش معکوس به پایان رسید و 11 بهمن، روز موعود فرا رسید. شب قبل منشی دکتر بهم زنگ زد تا ساعت عمل را یادآوری کند، نمیدانم چرا فکر کرده بودند که من اتفاق به این بزرگی را فراموش خواهم کرد!! ساعت 8 شام خوردیم و بعد به اتاق محمدپارسا رفتیم و آخرین عکس های دوران بارداری را گرفتیم.یک ساعتی من و همسرم مشغول عکس گرفتن شدیم، البته عکس گرفتن برای هر دوی ما بهانه ای بود تا از استرس روز بعد کم کنیم. من واقعاً نگران بودم  چون عمل سزارین را انتخاب کرده بودم و در این مورد تردید داشتم زیرا من در کلاس زایمان طبیعی شرکت کرده بودم وتمایل به زایمان طبیعی داشتم اما طبق آخرین سونو منصرف شدم و ترسیدم که از پس این کار بر نیایم و کم بیاورم.

بالاخره صبح شد...

امروز که فرصتی پیدا شد تا خاطره روز زایمان را ثبت کنم پسرم یک ماه و یک هفته و یک روز دارد.

بالاخره شمارش معکوس به پایان رسید و 11 بهمن، روز موعود فرا رسید. شب قبل منشی دکتر بهم زنگ زد تا ساعت عمل را یادآوری کند، نمیدانم چرا فکر کرده بودند که من اتفاق به این بزرگی را فراموش خواهم کرد!! ساعت 8 شام خوردیم و بعد به اتاق محمدپارسا رفتیم و آخرین عکس های دوران بارداری را گرفتیم.یک ساعتی من و همسرم مشغول عکس گرفتن شدیم، البته عکس گرفتن برای هر دوی ما بهانه ای بود تا از استرس روز بعد کم کنیم. من واقعاً نگران بودم  چون عمل سزارین را انتخاب کرده بودم و در این مورد تردید داشتم زیرا من در کلاس زایمان طبیعی شرکت کرده بودم وتمایل به زایمان طبیعی داشتم اما طبق آخرین سونو منصرف شدم و ترسیدم که از پس این کار بر نیایم و کم بیاورم.

بالاخره صبح شد...

ساعت 6.30 صبح من به همراه همسر و پدر و مادرم راه افتادیم. 6.50 دقیقه به بیمارستان آریا رسیدیم.کارهای پذیرش را همسرم روز قبل انجام داده بود،فقط چند امضاء مانده بود که به قسمت پذیرش رفتیم و یک نواری که به مچ دستم زدند که روی آن مشخصاتم ثبت شده بود. راستش اون لحظه داشتم از گریه منفجر می شدم ولی سعی می کردم به روی خودم نیاورم و مدام به خودم روحیه می دادم و می گفتم چند ساعت دیگر پسرم را خواهم دید. همان جا روی ویلچر نشستم و به بخش زایمان رفتیم. ساعت 7.10 دقیقه شده بود، فوراً بهم لباس دادند ، سرم و سوند وصل کردن و فرم پر کردم. سوند وصل کردن به وحشتناکی که فکر می کردم نبود. رفتار ماما و پرستارها خوب بود واسه همین داشتم آرام میشدم که خانم بارداری ناله کنان آمد،کیسه آبش پاره شده بود. سعی می کردم صداشو نشنیده بگیرم و آرامش خودم را حفظ کنم. دوباره روی ویلچر نشستم و به اتاق عمل رفتیم. در طول مسیر مامان و بابام رو دیدم فورا سرم رو پایین انداختم طاقت دیدن چهره نگرانشون رو نداشتم. به محض ورود به اتاق عمل خانومی با لباس سبز و عینک آفتابی(هرکی می دیدش علت رو می پرسید می گفت لیزیک کردم و تکرار این حرف واسم سوهان روح شده بود) اسم دکترم رو پرسید و راهنمایی کرد که به کدام اتاق باید بروم. روی تخت دراز کشیدم، یک تخت خیلی باریک در یک اتاق سبز رنگ.سوالاتی از من پرسیدن و داشتند منو آماده می کردند که دکترم آمد، با دیدنش خوشحال شدم حالم رو پرسید، پرسیدم چقدر طول می کشه؟ خیلی ریلکس گفت چیزی نیست همش 45 دقیقه! دستهایم را به دو طرف بستند، پرده ای جلویم کشیدند.روی شکمم احساس سردی کردم. دکتر گفت الان گرم میشی چیزی نیست. همان لحظه ماسک را روی صورتم گذاشتند و دیگر چیزی نفهمیدم.

با ناله های خودم که می گفتم درد دارم به هوش آمدم وبالای سر خودم همان خانوم با عینک آفتابی را دیدم که دارد صدایم می زند و گفت بهت مسکن زدیم بهتر میشی. دو نفر آمدند و مرا از آن تخت به تخت دیگری منتقل کردند و مرا به اتاقم بردند و مرا روی تخت اتاق گذاشتند و من می گفتم یواش، درد دارم. این بار همسر و پدرم کمک کردن و این جابجایی درد کمتری داشت. وقتی مرا به بخش آوردند ساعت 10.30 دقیقه شده بود.همین موقع بود که تخت کوچکی را آوردند که فقط ملحفه دیده می شد با همان بی حالی از مادرم خواستم که پسرم را به من نشان دهد. فوراً مادرم بغلش کرد و پرستار گفت بهش شیر بده. وقتی برای اولین بار صورت پسرم را دیدم هرگز فراموش نمی کنم. پسر سفیدی با چشمان مشکی که با اخم به من نگاه می کرد. عاشق نگاهش شدم و دیدم ارزش 9 ماه سختی کشیدن را داشت.

تا ساعت 3 بعدازظهر درد داشتم ولی کم کم بهتر شدم و تونستم به محمدپارسا شیر بدم. چند بار شیاف دیکلوفناک استفاده کردم. تا 11 شب 4 تا سرم به من وصل کردند. ساعت 12 شب برایم چای و نان سوخاری آوردن که بخورم.اتاق رویال گرفته بودیم به همین خاطر پدر و همسرم تا 12 شب کنارم بودند. ساعت 3 شب شد که احساس دلپیچه شدید کردم هر چقدر سعی کردم خودم را کنترل کنم نمی شد و مجبور به کشیدن سوند شدند و من به سختی از تخت پایین امدم به دستشویی رفتم، فکر کنم بخاطر استفاده از شیافها بود.

چند بار پسرم را برای معاینات به بخش نوزادان بردند در این مدت خیلی دلم برای پسرم تنگ می شد و مدام به مادرم می گفتم برو پسرمو بیار!

پسرم ساعت 8.15 دقیقه روز چهارشنبه یازدهم بهمن سال 1391 مصادف با هیجدهم ربیع الاول بدنیا آمد. پنجشنبه 12 بهمن از بیمارستان مرخص شدم. وقتی به خانه رسیدیم پدرم جلوی پای تنها نوه اش گوسفند قربانی کرد که ازش ممنونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مهدیه
20 اسفند 91 8:26
سلام گلم
خاطره ی زایمانم برام زنده شد! مخصوصا اینکه آریا بودی!
خوب کردی نوشتی بعدتر جزئیاتش فراموش میشه!
میتونیم این خاطره رو توی وبلاگ جدید ثبت کنیم؟
www.madari.niniweblog.com



مامان علیرضا
21 اسفند 91 8:16
از خوندن خاطره ات لذت یردم عزیزم
ایشالا سایتون رو سر محمد پارسا جان مستدام

متشکرم