محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

نفس مامان و بابا

حالا که یک سال و 4 ماه و 14 روزته...

1393/3/24 18:09
225 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم حالا که یک سال و 4 ماه و 14 روزته. خیلی شیطون تر شدی. مامان قربونت بره کاش کمی غذا بخوری، از این بابت خیلی غصه می خورم. الان پیش مامان شیرین هستی و من می خوام از این روزهامون بنویسم. 12 خرداد رفتیم رودهن پیش دوست دوران دانشجویی بابا . اونا هم یه پسر 10 ماهه به اسم محمدنیکان داشتن. شما هیچ توجهی به هم نمی کردین و هر کدوم مشغول شیطنت کردن بودین. تا حالا پسری به شیطونی تو ندیده بودم اما اون شب دیدم. مامان نیکان واسمون بستنی آورد اما نیکان با یه حرکت 3 امتیازی ظرف بستنی تو را متلاشی کرد!! البته تو هم از خدا خواسته بودی که یه جوری از خوردن در بری. اون شب بهمون خوش گذشت.مامان نیکان پزشک هست صبح باید به سر کارش میرفت اما بابای نیکان با بابات همکار هست.ما هم صبح باهاشون خدا حافظی کردیم و رفتیم تهران تا خرید کنیم.واسه خودم و خودت لباس خریدیم. ساعت 4 بود که طاهره و منیژه بهمون زنگ زدن تا شب بریم خونشون اما بابات گفت تعطیلات نیمه خرداد شروع میشه و ممکنه از فردا راهها شلوغ بشن و تصمیم گرفتیم بیایم خونه خودمون. به محض اینکه از میدان آزادی خارج و وارد اتوبان شدیم. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد.آسمان سیاه شد و بارون شدیدی شروع کرد به باریدن.هر دونه بارون به اندازه کف دست بود و انگار داشت سقف ماشینو سوراخ می کرد!!! تا کرج اوضاع به همین شکل بود. منیژه زنگ زد که شما کجایین هوا  طوفانیه...

 وقتی رسیدیم خونه دیدیم اخبار اعلام کرد بخاطر طوفان خسارات زیادی وارد شده و چندنفر هم کشته شدن. و درخت ها شکسته شدن و....واقعاً به خیر گذشت که ما تهران نموندیم.انگاری تهران با اومدن ما غضه اش ترکید.

پسندها (1)

نظرات (2)

مهدیه
24 خرداد 93 21:31
همیشه به سفر عزیزم
مریم مامان دونه برفی
25 خرداد 93 9:21
سفر بخیر عزیزم . امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.
مامان محمدپارسا
پاسخ
ممنونم مریم جون.خوشحالم بهمون سر زدین.