سال 92 هم داره میره...
سال 92 سال خوبی بود.ما در کنار پسرمون بهترین روزها رو گذروندیم.در این سال پسرم غلت زد و من کلی ذوق کردم.با هر لبخندش انگار دنیا مال من شد.وقتی سینه خیز رفت و وقتی چاردست و پا رفت.هیچوقت اون لحظه ای که برای اولین بار خواست بایسته و من نفس در سینه حبس کردم تا تمرکزش بهم نخوره و اون ایستاد فقط خدا میدونه من چقدر در اون لحظه شاد شدم. پسرم دندون درآورد و من جشن گرفتم تا دیگران هم در شادیم شریک باشند.وقتی یکسال در کنار هم بودیم اولین زادروزش را هم جشن گرفتیم. سال خوبی بود خدا روشکر. وقتی که راه اوفتاد دلم می خواست محمدپارسا را در بغل بگیرم و تا جون دارم ببوسشم.
سال 92 را با همه خوبی ها و بدی هاش با سختی هاش و دردسرهاش و با شادی و با غم هاش به پایان رسوندیم. اما این روزهای آخر بدجوری اوضاع بهم ریخت.مامانم کمرش یهویی گرفت.بردیمش دکتر و متاسفانه دکتر گفت باید استراحت مطلق باشی تا بعد از تعطیلات.خیلی درد داره و هیچ مسکنی کارساز نیست.الان هم رفتن ام آر آی بدن.خدا کنه زودتر دردشون آروم بشه و بهبود پیدا کنه.خیلی ناراحتم